"تفکر انجمن حجتیه، عصاره ترس و عقب نشینی بخشی از جریان فعال مذهبی در برابر دربار بود. شاید سوقصدی نبود اما سونتیجه، حاصل شد."
به گزارش گروه تاریخ انقلاب خبرگزاری تسنیم، مرحوم حیدر رحیم پور ازغدی که ۱۹ شهریورماه امسال در سن ۸۹ سالگی دار فانی را وداع گفت، از جمله شخصیتهای محوری در دوران مبارزات نهضت اسلامی در خراسان بود. وی که از دوستان نزدیک دکتر شریعتی بود بهمراه پدر آن مرحوم، محمدتقی شریعتی و آیتالله خامنهای در پیشبرد انقلاب در مشهد تلاش وافری داشت.
آیتالله خامنهای که از دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی در دوره مبارزات طولانی پیش از انقلاب، ایشان را از نزدیک میشناختند، در پیام تسلیت بمناسبت درگذشت حاج حیدر رحیم پور نوشتند: سالهای متمادی تلاش صادقانهی برخاسته از غیرت دینی و انگیزهی تحقق احکام و معارف اسلامی، نمایشگر بخش مهم زندگی آن مرحوم و موجب رضا و رحمت الهی و علو درجات اخروی ایشان خواهد بود انشاءالله.
کتاب «از انجمن پیروان قران تا انجمن حجتیه» خاطرات آن مرحوم از دوران انقلاب است که منتشر شده است. وی پدر استاد حسن رحیمپور ازغدی عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی بود.
تصویری از جوانی مرحوم حیدر رحیمپور ازغدی
متن زیر تلفیق دو مصاحبه با آن مبارز فقید طی دهه هفتاد و هشتاد است که در ایام سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در چند قسمت بازنشر می شود .
متن زیر بخش اول مصاحبه با مرحوم حیدر رحیمپور ازغدی است. بخشهای دیگر این مصاحبه در روزهای آینده منتشر میشود:
سوال: جناب حاج حیدر آقای رحیم پور، در سالگشت پیروزی انقلاب اسلامی ، هر ساله بازخوانی سالها و دهه ها مبارزه پیش از انقلاب برای نسل جوان ضروری است تا بدانند این پیروزی و دستاورد ها با چه قیمتی به دست آمده و چه موانع و مشکلاتی ، پشت سر گذارده شده و برای آینده چگونه باید از تجربه گذشته بهره برد؟ بسیاری جوانان مایلند در آغاز از خود شما شناخت بیشتری داشته باشند، گرچه فعالان سیاسی کشور و مبارزان قدیمی شما را میشناسند. اما نسل جدید از فرهنگسازان دهههای اخیر میپرسند و مایلند چیزهای بیشتری از جنابعالی بشنوند .
رحیمپور: بسم الله الخالق المتعال . بسیار خوب، سنگ مفت و آسمان فراخ. هر چه میخواهد دل تنگت بپرس. فصل آب در شیر ریختن است، چند لیوان هم ما بریزیم؛ اما یک کلمه در ابتدا و انتها بگویم که گرچه اشخاص بسیاری برای این نهضت بزرگ ، فداکاری کردند اما این انقلاب ، انقلاب اشخاص نبود و بی شک ،یک نیروی فراطبیعی و غیر عادی، این انقلاب را علی رغم همه ضعف های امثال ما پیش آورده است و بنده جهت عبرت تاریخی نسل جوان و آموزش سیاسی به آنان، نکاتی از آنچه دیدم و میدانم عرض می کنم.
سوال: اگر موافق باشید از معرفی شناسنامهای شروع کنیم.
رحیمپور: موافق نیستم اما بنده طبق شناسنامه، متولد ۱۳۱۱ مشهد میباشم. مدفن پدر و پدر بزرگم در جوار حضرت رضا (علیهالسلام) و هفت پشت دیگرم در ازغد ، کوهپایه اطراف مشهد است. به روایت عمویم حاج ملامحمد ابراهیم خادم، (پدر و پدربزرگ خادم ها، قهرمانان کشتی) پشت هفتم ما ناگهان سروکلهاش در ازغد پیدا شده و بعدها معلوم گردیده که ایشان تبعیدی از بیهق به گرجستان یا بعکس بوده که از تبعیدگاه خودگریخته و در کوهپایه، مخفی شده و سالها بعد، فرزند او حاج محمدبزرگ با بنای مسجد و تکیه و حمام و غسالخانه برای مردم ازغد و کلی موقوفات، شخصیت پنهان وی را بروز داده است.
سوال: از تحصیلات خود بفرمایید؟
رحیمپور: در خانواده پدری ما قرآن و دعا و حافظ و سعدی خواندن، سنت بود. خانواده مادری ما هم عطارباشیهای مشهد بودند که غالبا خواندن و نوشتن میدانستند اما هیچ ملا و روحانی در دو طرف نداشتیم. کسی هم دبیرستان نمیرفت زیرا هر کس شغل و صنعت پدری داشت ، نیازی به مدرک تحصیلی نداشت و مدرک، صرفاً مجوز ورود به ادارات دولتی برای تامین معاش بود! پدرم کتابخوان حرفهای بود و ما از همان ابتداء، جذب کتابخوانی میشدیم. میتوانم بگویم در هفده سالگی، داستان ایرانی یا کتاب رمان ترجمه شدهای نبود که کتابفروشیهای مشهد، کرایه دهند یا در کتابخانه آستان قدس باشد و من نخوانده باشم.
یک نکته مهم در اینجا یادآوری فقر شدید آثاردینی به زبان فارسی روان در آن دوران است. خود من در نوجوانی ابتدا به وسیله کتب ترجمه شده غربی یا عربی و بویژه مصری، از قبیل کتب جرجی زیدان، الکسیس کارل، شیخ محمد عبده و… با مفاهیم دینی و اسلامی ، آشنا شدم و میتوانم بگویم که حداقل، من با کتب دینی چندانی که برای یک نوجوان «عربی ندان»، قابل مطالعه باشد، آشنایی نداشتم و اصولا تألیفات فارسی روان که معرف اسلام باشد، در کار نبود.
اینجاست که ارزش معدود متفکران مسلمان ظرف نیم قرن پیش از انقلاب روشن می شود که چه خدماتی کردند تا مردم ایران بیدار شدند و کمونیسم را از کشور بیرون رانده و نهضت نفت را آفریدند و سپس تکامل و شعور دینی و سیاسی جامعه به جایی رسید که امام حاضر خود را شناختند و چنین انقلاب بی نظیری آفریدند. بلوک غرب، تبلیغ کرد که مارکسیسم را او از پا درآورده، در این صورت باید پاسخ دهد که پس چه کسی غرب را با آن ریشههای تناور از ایران بیرون راند؟ در هر صورت باید سپاسگذار نیم قرن تلاش فرهنگی صاحب نظران جعفری مذهب بود که توانست ریشههای فرهنگ شرق و غرب را در افکار عمومی آنچنان سست کند.
بنده نیز چه در شبنامه نویسیهای پیش از انقلاب و چه در روزنامهنویسیهای پس از انقلاب ( البته آنها که جرات درج نوشتههای مرا داشتهاند )، پیرو آن بزرگان بودهام و از بیست سالگی در هر فرصتی که پیش آمده و وظیفهام اقتضاء کرده، نوشتهام و تا زندهام خواهم نوشت. مذهب من ، مرکب و قلم را گرانمایهتر از خون شهید ، بلکه شهیدپرور میداند. برای هرگونه تحولی، مثبت یا منفی در اجتماع بشری، ابتدا باید از فرهنگ آن جامعه آغاز کرد؛ دشمن هم همین کار را میکند.
سوال: چه شد که به حوزه علمیه رفتید و آیا ملبس به لباس روحانی شدید؟
رحیمپور ازغدی: خیر، ملبس نشدم و با مقدمه ای که عرض کردم باید گفت ورود من به حوزه ، از الطاف خفیه رب العالمین در حق بنده بود. زیرا علاوه بر آنکه در محیط من ، مدرسه رفته ای نبود، نمیتوانید تصور کنید که جنگ روانی بسیار سنگین غرب و دربار، اساسا طلبگی را چنان منفی و پر از دافعه نمایانده بود که ورود به حوزه در آن شرائط آخوندستیزی حکومت و دین گریزی در بخشی از جامعه ، چقدر از موقعیت سیاسی اجتماعی کسی چون من میکاست . اما استدلال من برای چنان انتخابی چه بود؟
اهل مطالعه بودم و هرچه بیشتر میخواندم بیشتر مطمئن میشدم که هر کس، تحصیلات حوزوی نداشته باشد مطالعاتش در سایر حوزههای فرهنگی، ناقص بلکه عوامانه خواهد ماند. عوامانه و ناقص از این جهت که فرهنگ ملی و زبان علمی ما ایرانیان تا همین اواخر، کلا به عربی بوده و حتی در کتب فارسی هم هر جا نویسنده نمیتوانست جان مطلب را به زبان مادری تفهیم کند، از لغت عرب استفاده میکرد. لذا نصیحتی به نویسندگان و گویندگان حوزه ندیده که با ادب عرب و دروس حوزوی، آشنایی ندارند اما به اظهارنظر و اشکالات و بگو و مگو میپردازند، عرض میکنم که در مناقشاتی که میکنند عرض خود برده و بر زحمت جامعه علمی میافزایند، مانند آخوندی که بخواهد مهندسی ساختمان کند!
بله ، عرض می کردم تا آنجا که به موقعیت من مربوط میشد، هیچ زمینه مساعدى وجود نداشت که بنده به حوزه بروم یعنی قطعاً شناگری برخلاف جریان زندگی شخصی من و فرهنگ اجتماعی آن روز بود؛ اما اتفاق جالبی که شاید خیلی هم اتفاقی نبود در هفده سالگی جهت زندگی مرا تغییر داد، از این قرار که من درگیر کارو بازار و همزمان ، ورزش بودم و به عنوان نماینده کشتی خراسان در رده خروسوزن مسابقات کشوری، به تهران رفته بودم تا برای انتخاب تیم ملی در المپیک، رقابت کنیم. ابتدا قهرمانان باستانی کشور، کشتی میگرفتند.
ما در سالن غذاخوری بودیم که خبر آوردند مرحوم حاجی گلکار، پهلوانی که سه دوره بازوبند قهرمانی کشتی کشور را به بازو داشت، به قول آنها روزیها لنگ و پاچه شد و ساعتی بعد، آن دلاور با جسمی بیروح و تحقیر شده، وارد سالن گردید و ناباورانه دیدم با یک شکست، پهلوان اول کشور چگونه تمام شد. از طرفی همان روز، خبر ترور و مرگ گاندی، جهان را به لرزه درآورد. تصویر اسکلت مانند گاندی، چونان یک قهرمان معنوی را با پهلوان شکست خورده مان، که ناگهان فرو ریخت، می سنجیدم و از مقایسه این دو فرزند آدم، چنان تکان خوردم که حتا صبر نکردم تا حریفان خود را بشناسم و همان روز بدون هیچ اطلاع به همسفران، ساک خود را برداشته به مشهد برگشتم و پیش از خانه بلافاصله به مهدیه مرحوم حاجی عابدزاده، تنها موسسهای که غیر طلبهها ادبیات عرب و طلبگی میخواندند، رفتم.
به ایشان عرض کردم که میخواهم مثل گاندی، یک روحانی سیاسی باشم. چه کنم؟! مرحوم حاجی ، آن استاد فداکار مثل آنکه از قبل، منتظر من بوده باشد فی المجلس مرا نشاند و گفت از گاندی بهتر شو. شخصا جامع المقدماتی آورد و مقداری از صرف آموخت و سپس پرسید آیا اکنون از ساعتی پیش، بیشتر نمیفهمی؟ قرآن را گشود و چند فعل ثلاثی مجرد ماضی را که آموخته بودم، بمن نشان داد تا ثمره آنچه همان ساعت گفته بود، شخصا چشیده باشم. آنگاه که مرا مشتاق یافت فرمود همین امروز یک جامعالمقدمات بخر و فردا چهار عصر اینجا باش.
تصویری از مرحوم رحیمپور ازغدی در دوران مبارزات ملی شدن صنعت نفت
خود آن مرحوم «صرف میر» را شخصا در مدت کوتاهی به من آموخت و هر روز علاوه بر آموزش عربی، نصیحتی می فرمود که در ذهن من کاملا جذب میشد. آن مرد الهی، در مدت کوتاهی روح مرا تکان داد و برای ادامه درس، به مرحوم شهید آستانه پرست معرفی کرد. نزد آن شهید، که پس از انقلاب توسط منافقین ترور شد، «عوامل» و «هدایه» را و سپس خدمت مرحوم قدسی که در همان جوانی، فاضلترین استاد مهدیه بود، صمدیه خواندم. مرحوم قدسی ، ادیب و شاعر مجاهد و زندانکشیده و قصیده گوی برجسته خراسان و بعدها همرزم سیاسی ما بود. چون با الفبای دین یعنی ادبیات عرب، آشنایی یافتم، راهی حوزه ادبیات مشهد شدم. لطف خداوند ازطریق خدمات دینی مرحوم عابدزاده در شرایطی که طوفان هجوم غرب و شرق، عظیمترین استحکامات معنوی و فرهنگی جامعه را میلرزاند، مرا با دین آشنا کرد.
بماند که بعدهاچگونه مقدس نماهای همکار ساواک، با انواع دسیسهها در مهدیه، کودتای فرهنگی کردند و چگونه مردان پارسایی چون حاجی عابدزاده و شیخ محمود حلبی و مهدیه ها، همه از پویایی افتادند و بویژه پس از کودتا، فرهنگ انجمن حجتیه ای، به تدریج جایگزین فرهنگ انقلابی و دینی گردید که مؤتلفین اسلامی مشهد در اواخر دهه ۲۰ و اوائل دهه۳۰ حاکم کرده بودند. اواخر دهه ۳۰، دیگر نه شیخ محمود حلبی، آن شیخ قبلی بود و نه حاجی و مهدیه، آن حاجی و مهدیه. تفکر انجمن حجتیه، عصاره ترس و عقب نشینی بخشی از جریان فعال مذهبی در برابر دربار بود. شاید سوقصدی نبود اما سونتیجه، حاصل شد.
سوال: پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ مگر چه تحولی پیش آمد ؟
رحیمپور ازغدی: بسیاری چهره های تودهای و ملی و حتی مذهبی، وادادند و کنار کشیدند یا تسلیم دستگاه شدند و حتی سیاست را ترک گفتند. گروهی همکار ساواک شدند و گروهی غربزده و وابسته، در قالب جبهه ملی مصنوعی و بدون مصدق پس از کودتا ، مهره بی خاصیت بودند. مشکل ریشهداری بود که باعث شد بخشی از متدینین تا سال ۵۷ هم با خمینیون همراهی نکنند و پس از پیروزی انقلاب هم بخشی در جناح راست، متمرکز شوند و با بخشی دیگر که در جهت چپ، صف آرایی کرده و بخش عظیمی از آنها فاقد اصالت انقلابی و دینی بودند، به مقابله برخاستند و این وسط، آنانکه امت وسط بودند چون طرفین، کوتاه دست بودند، آنچه چپ و راست به طرف یکدیگر پرتاب میکردند بر سر امت وسط یعنی خط اصیل انقلاب و خمینیون واقعی، میخورد و این شیوه هنوز بهترین ابزار کار نفوذیهای دشمن است.
سوال: پس از جامع المقدمات؟
رحیمپور ازغدی: پس ازجامع المقدمات، راهی حوزه رسمی شدم و چهار سال، تمام وقت، خدمت مرحوم ادیب نیشابوری، استاد یگانه ادبیات عرب بودم. همین جا دو نصیحت سرنوشت ساز برای طلاب عزیز : اول آنکه در ادبیات ، سهل انگاری نکنند وگرنه تا آخر سطح، بار کتب فقه و اصول بر دوش میکشند بی آنکه ظرایف آن را بفهمند یا عمری را در درس خارج، حاشیه نشین و صرفا تقریرنویس طوطی وار می شوند بی آنکه قدرت استنباط یابند.
صرفا برای تشویق طلاب جوان میگویم، نه برای اینکه مرا که بیش از چند روز دیگر زنده نیستم، باور کنید. هیچ مسئله ای را مجهول یا مبهم و نیمه تمام نگذارید. من در ادبیات و در «کتاب مطول»، بسیار زحمت کشیده بودم. مثلا در پایان ادبیات، وقتی اصول فقه را آغاز کردم، اولین شبی که شخصا «معالم الاصول» را به عنوان پیش مطالعه برای درس فردا گشودم، بدون آنکه قبلا حتی دانسته باشم که موضوع علم اصول، چیست، حدود ۴۰ صفحه از کتاب را یکجاخواندم و همه را بوضوح فهمیدم. همان شب از خود پرسیدم کجای این ها احتیاج به استاد و تدریس دارد ؟ فردا به نخستین جلسه درس حاج آقای صالحی نازنین، فقیه و مدرس پرکار و گمنام و بی توقع حوزه مشهد رفتم که چهل و پنج سال در کمال تواضع از پرکارترین مدرسان حوزه مشهد بود. وقتی دیدم ظرف یک ساعت، حدود یک صفحه را شرح و بعد به روخوانی پرداختند، آنچنان خسته و فرسوده شدم که نزدیک بود بزرگترین اشتباه زندگی خود را کرده و قوره نشده، خود را مویز پندارم و به غروری کاذب مبتلا گردم. ابتدا باخود گفتم همه کتاب های سطح فقه و اصول را خود بدون استاد میتوانم بخوانم چون همه را براحتی میخوانم و میفهمم و میدانید که در حوزه، انتخاب درس و استاد با خود طلبه است و طلبه میتواند جدی و دقیق باشد و یا اینکه درس ها را جا بزند اما نهایتا وجدان علمی حوزه، خود قضاوت میکند یعنی گزینش مدرس و مبلغ و مرجع، با طلبه و تعیین صلاحیت علمی با خبرگان متدین است و خوب میفهمند که هرکس چه در چنته دارد. طلاب هم میدانند که کدام مدرس را انتخاب کنند تا عمرشان هدر نرود لذا در محضر یک استاد، جای نشستن پیدا نمیشود و در درس دیگری، فقط چند تن از هم جنسان خود او حاضر میشوند تا شهریه بگیرند، بی آنکه چیزی بیاموزند.
پس از درس، خدمت استاد رسیدم و ماجرا را عرض کردم. ایشان فرمود شما که مطول را تدریس هم میکنید، معلوم است که تحمل نشستن در درسهای معمولی را ندارید و با بزرگواری، برای من یک درس خصوصی ، شروع و در مدت کوتاهی ، کل معالم را تدریس کردند.
نصیحت دوم را با ذکر داستانی دیگر عرض کنم. مدتی قبل تردر مباحث باب «اِسناد» و بحث تأسیس و تأکید به مشکلی برخورده بودم. بااشاره یکی از دوستان ، «دره التاج» و بعضی حاشیه ها را تهیه و شب مشغول مطالعه شدم اما جان مطلب را درنمییافتم و چون مطالعه سه درس دیگر مانده بود، مدام به ساعت مچ دست مینگریستم و پریشانتر میشدم که الان صبح میشود و هنوز مشکل باقی است. ناگهان با خود گفتم «نظم امرکم»، که بمعنای نظم «ساعتکم» نیست و ساعت نباید مزاحم کار شود پس خیلی ساده، ساعت را از مچ باز کرده و به حیاط پرت کردم و برای همیشه، خود را از بردگی ساعت، رها ساختم سپس سوگند خوردم تا این درس را نفهمیدم، درس دیگری نروم. تهدید کارساز شد و خداوند باب فهم را گشود و مطلب به گونه ای حل شد که به جهل ساعات پیش خود میخندیدم. آری ،درس، حالت اسب تندرو و سرکش دارد. اگر از جست و خیزها و بغل خالی کردنش نترسید و دهانه را نکشید و با او بروید، آرام و رام میگردد و چون باد صرصر، به مقصد میرساند و گرنه چنان بر زمین میکوبد که برای همیشه بگریزید یا بترسید.
بخش بعدی مصاحبه در روزهای آینده منتشر میشود.
انتهای پیام/